Sunday, September 27, 2009

آگهی مناقصه:
ملکی در استان تهران با مساحت 686 کیلومتر مربع ، تعدادی سازمان و وزارت خانه ، فضای سبز و اماکن فرهنگی واگذار می شود. فوری ، فروشی، اکازیون

«این روزها همه به Quebec می روند. شما چه طور؟»


هر گاه مسلمان یا نا مسلمانی قصد سفر از نقطه ای از شهر تهران به نقطه ای دیگر داشته باشد، مستحب است همراه داشتن وسیله ای برای گوش دادن به موسیقی به شرط آن که موجب آزار مسلمانی نشود. موسیقی که با این نیت گوش داده می شود بهتر است بی کلام وشامل حداقل دو ساز از آلات پیانو ، آکاردئون یا ویولونسل باشد.واجب است در هنگام گوش دادن به موسیقی با مشخصات مذکور حتماً از پنجره وسیله نقلیه به آدم ها، تابلوها، خیابان ها، و بعضاً آسمان ، شاخه درختان، کلاغ ها و چراغ ها به تناوب نگریسته شود. در صورت رعایت تمامی نکات ذکر شده، حس تماشای یک فیلم فرانسوی القا و مشتبه می گردد و راه بر آدمی هموار می شود.
سحرگاه امروز به واقع ایمان آوردم که هر چه ددالوس در باره بیماری جدید زبان شیرین(؟) فارسی یا مشکلات فرهنگی مرتبط به زبان می گوید درست است.
اگر روزی، روزگاری گذارتان برای استقبال یا بدرقه آشنایی به فرودگاه امام بیافتد، غیر از این که توفیق پیدا می کنید میزان توکل عرفانی خود را در راه رسیدن و پیدا کردن آن مکان بسنجید،وقتی از آقای پلیس فرودگاه سراغ پارکینگ را می گیرید در جواب می خواهد که پیاده شوید و خودتان و ماشینتان را می گردد و دست آخر جای پارک هم نمی دهد. تنها توجیهی که غیر از ناخوشی احوالات دماغی آقای پلیس و یا احتمالاً خطر خانواده ما برای امنیت فرودگاه و بلکه هم کشور آورد، همان نارسایی زبانی است.

بنده حقیر در مقام یک شهروند که هیچ حقی در این مملکت ندارد، بسیار خشنودم که در تهران زندگی می کنم. چون اسباب تفریح را برای هر ذوق و سلیقه ای فراهم کرده. مثلاً چه شهر دیگری را در دنیا سراغ دارید که یکی از مغازه های یک هتلی را تابلوی Victoria’s Secret بزند و در برابر چشمان حیرت زده تان در آن مغازه دو برادر را -هر یک به قاعده یک لنگه در - با انبوه محاسن ببینید که عطر و لوازم آرایش می فروشند ؟

Wednesday, September 16, 2009

بعد از طرح انضباط اجتماعی، چشممان به طرح جمع آوری «معتادان پر خطر» روشن که از قضای روزگار آن هم در منطقه شش اجرا می شود. از مقامات و مسؤولین بسیار متشکرم که بنده و امثال من را از توهم زندگی در قلب فرهنگی تهران در آوردند. ان شاء الله تعالی معتادین از محلات این منطقه جمع آوری شوند و در این اثنا دانشگاه ها و مراکز فرهنگی (؟) به مناطق سه گانه ش. م . ر منتقل شوند که جوانان مردم از این بلای خانمان سوز در امان بمانند
بر مبنای تبلیغات رسانه های فارسی زبان خارج از کشور مردان ایرانی به سه گروه تقسیم می شوند:
1. مردان معتاد
2. مردان کچل
3. مردان دارای ناتوانی جنسی

Tuesday, September 15, 2009

انگار زندگی هم با آدم خرده حساب دارد. دقیقاً در شرایطی که آمادگی کامل فروپاشیدن داری و همه جوره با زندگی ات چپ می زنی توی جلد دستمال کاغذی ات یک فال حافظ پیدا می شود که نویسنده تفسیرش که حکماً مثل من با روخوانی شعر هم مشکل داشته نوشته: این راهی است که خودت انتخاب کرده ای

Monday, September 14, 2009

دیروز که در شهر پیشنهاداتی به من شد، اپیزود دیگری هم با راننده تاکسی دیگری داشتم. گلاب به رویتان در ظهر گرمی که آخرین زورهایش را برای اثبات تابستانی بودنش می زد، تازه چشممان به جمال مجریان طرح انضباط اجتماعی روشن شده بود که منظره جالب تری حواسمان را پرت کرد. یک عراده تاکسی بانوان کنارمان پشت چراغ قرمز بود که بانوی سکان دارش حرکات محیر العقولی از خود بروز می داد. نمی دانم چرا و چگونه در حال رانندگی نه تنها چادر به سر داشت که به جد هم با چادرش آن بخش از صورتش را که ممکن بود از شیشه سمت چپ دیده شود پوشانده بود. نفهمیدم قضیه آفتاب بود یا حفظ شؤونات و دقیقاً در ترافیک کریم خان چه طور می شود هم رانندگی کرد و هم مراقب باطل نشدن روزه خلق خدا بود !البته من صلاحیت اظهار نظر در باره رانندگی را ندارم و مثل دوستم متبحر نیستم.

گذشته از این که در این بین بسی مفرح شدیم، چالش های فمینیستی آقای راننده هم شایان توجه بود. منظر و منظره را که دید چند باری رنگ عوض کرد و خونش به جوش آمد که زن را چه به کار کردن و از این حرف هاتازه آن هم رانندگی تاکسی و جدی هم می گفت. خوش بختانهمدت مدیدی از جوانی ما گذشته و به جای کثیف کردن خون خود به این فکر افتادیم که از فرصت استفاده کنیم و برای این که این قشر آسیب پذیر دچار صدمات روانی نشوند و بالطبع خرده امنیت جانی هم برای شهروندان بماند، تقاضا کنیم یک جزوه با عنوان A Driver's Guide to Feminism و یا از آن هم بهتر، A MUSLIM Driver's Guide to ISLAMIC Feminism تهیه شود و با دستمال کاغذی آرم سایپا خورده به صاحبان خوش بخت تاکسی های نو بدهند.

Sunday, September 13, 2009

بدون شرح
نمی دانم امروز تقدیر مست بود یا من آفتاب زیاد به کله ام خورده بود که انگار اشتباهی از سناریوی زندگی دیگری سر در آوردم. شاید هم دنبال واقعیت های موازی که تازه کشفشان کرده ام گم و گور شده بودم که دیدم در تاکسی نشسته ام و آقای راننده با ملاطفت تمام و احترامات فائقه از عشق حرف می زند و این که ممکن است با هم عشق را تجربه کنیم یا نه.
زندگی بعضی وقت ها چیزهای بدی به آدم یاد می دهد. حتی اگر سال ها سعی کرده باشی برای خودت ارزش سازی کنی و رفتارهایت را انسانی. یکی از چیز های زشتی که من امروز فهمیدم این بود که گاهی برای زنده ماندن و کار پیش بردن باید دروغ بگویی ،چون چیزی است که مخاطب برای توجیه خودش می خواهد بشنود و تو و شرافت و زندگی ات پشیزی نمی ارزید. نتیجه اخلاقی این که زین پس من دروغ نمی گویم ، «مگر این که لازم باشد.» با رعایت حقوق آقای پدر که از وقتی یادم است همین را می گفت.
جسارتاً چگونه ممکن است در حالی که در سراسر ممالک محروسه کتب دانشگاهی به معنی واقعی وجود ندارد، مباحث آن ها را پالایش (؟!) و اسلامی کرد ؟
کاربردی ترین رهاورد سفر اخیر بنده حقیر به شمال شرق کهن دیار گذشته از برخورد نزدیک از نوع سوم با سنت ها و از بین رفتن تصور رمانتیکم از روستا،فرا گیری شستن خاک شیر بود.

Friday, September 11, 2009

خوب شما کلاه و چارقدتان را قاضی کنید. واقعاً قباحت ندارد به هر دلیل و با هر انگیزه ای از بنده که شبی خبط کردم و می خواستم زودتر از اهل بیت بخوابم من باب شستن یا نشستن دندان سؤال شود ؟
What do you do when you need a break from life itself ?

Wednesday, September 9, 2009

عصر- آبدارخانه
دو ، سه نفری در آبدارخانه سیگار به دست منتظر دم کشیدن چای اند و یک نفر با عجله نهار می خورد.در همین حال مرد جوان بلند قدی که موهایش را از پشت بسته و در حال در آوردن یک نخ سیگار از جعبه اش است وارد می شود و می گوید:
- سیگاری ها... روزه خوارها.... همه جمعند
قهرمان اول زن که لیوان یک بار مصرف در دست دارد وکنار سماور ایستاده جواب می دهد:
- می توانید به جایش بگویید آدم های عادی


Friday, September 4, 2009

به قول عده کثیری از هم وطنان تعجبم چرا سرم نمی ترکد. چرا سرم اصلاً ؟ بعضی وقت ها همین که صبح بیدار می شوم و شواهد و قرائن از زنده بودنم (؟) خبر می دهد هم تعجب می کنم. خسته ام خوب. از آدم چه می خواهید؟ از آدم ها چه می خواهید؟ چرا تمام بارتان را می ریزید توی کاسه سر آدم؟ آن هم نه بار امروز و دیروز که بار مانده و متعفن بیست و چند ساله را... بس است. پر شده ام به قول دوستم که از دنیای مجازی وحشت دارد، یه کاری نکنین کاسه ی سرمو بهتون تعارف کنم. لطفا

Wednesday, September 2, 2009

خیلی وقت ها که به چرایی باستان شناسی فکر می کنم سر خودم را با اهداف کلان و پیشنهاد مدل های کاربردی برای زندگی امروز انسان ها و آینده شان شیره می مالم. اما به شرافتم قسم سر ظهر موقع کار زیر آفتاب به هیچ انسان دیگری غیر از خودم فکر نمی کنم