Friday, December 31, 2010

بازشناسی تبعیض جنسی در خاطرات مادر بزرگ

«... اونا اون موقع امیریه می شستن. جلوی خونه شون یه دبیرستان دخترونه بود، ناموس. اون طرف تر هم دبیرستان پسرانه، خرد ...»

Thursday, December 30, 2010

الو روزنامه ؟ به نام خدا، با عرض سلام و خسته نباشید، من یکی از شهروندان هستم که می خواستم اگه ممکنه صدای منو به گوش مسئولین برسونین و بگین توی این ماه حرامی، اگه از جرم دانشجوها، کردها، نویسنده ها، روزنامه نگارها، خبرنگارها و وکلای دادگستری نمی گذرن، لا اقل یه استراحتی به صنف جلاد بدن. متشکرم.

Friday, December 24, 2010

اگر در کار جهان عدالتی بود و زن ها هم پیامبر می شدند، از خدایی خبر می دادم که در آخر الزمان برای مجازات آدمیان همه ابنای بشر را یک جا جمع می کرد، به نوبت صدایشان می زد و مربوط یا مربوطه های سابقش را به همه عالمیان از تمام گذشته انسانی بر روی زمین نشان می داد

Thursday, December 16, 2010

فی مقامات شیخنا راجر

پدر و مادر ها چند دسته اند. بعضی ها ساز می زنند و بسته به نوع سازشان بچه ها را شیفته موسیقی سنتی ایرانی یا کلاسیک غیر ایرانی بار می آورند. البته همین تقسیم بندی برای والدین غیر نوازنده هم وجود دارد. بعضی ها خودشان و چند نسل بعدشان با فرانک سیناترا و دین مارتین و امثالهم بزرگ می شوند. دسته دیگر هم راک پرورده ها هستند که تکلیفشان معلوم است.

بچه هایی که در این خانواده ها به دنیا می آیند حداقل از نظر آشنایی با نمونه های خوب یک ژانر خاص موسیقی شانس می آورند. از بچگی می فهند خوب و بد این عالم چیست و اندک نوری بر راهشان می تابد.

ما اما از دسته ای دیگریم. هر چند مادربزرگمان همیشه بر فرهنگی بودن خانواده اصرار دارد، قبلاً برایتان گفته ام رویم سیاه با موسیقی پاپ بزرگ شده ام. آن هم پاپ لس آنجلسی دهه شصت و کمی هم دهه پنجاه. هر چند شاید به اقتضای زمانه اجتناب ناپذیر بوده. ما هم که آن موقع ها مزقان نداشتیم و یوهان سبستین نمی دانستیم کیست. عمه مان یکی از این مزقان های امروز ما در خانه اش داشت و دختر بزرگش شاگرد مرحوم معروفی بود و در مهمانی ها دور هم مرغ سحر می خواندند.

سال ها گذشت و ما هم چنان در منجلاب پاپ غوطه ور بودیم. حتی نوار های یواشکی دوران راهنمایی و اوایل دبیرستان هم نجات دهنده نبود. آخر آن موقع ها آفت ام تی وی به جان جوان های مردم افتاده بود. شاید دقیق تر باشد بگویم دختر های مردم. زندگی هنوز هم چیزی کم داشت. کمی دیگر گذشت و محیط کمی عوض شد. منظورم را که ملتفتید ؟ زشت است با این قدتان بخواهم توضیح بدهم. بعله. دیدیم با این موسیقی گوش دادنمان تحقیر می شویم. پس رفتیم ببینیم این هایی که نابرادر ها می گویند چیست و کیست که دنیای جدیدی کشف کردیم.

اواخر دهه هفتاد که سی دی تازه داشت جای نوار را می گرفت، یک نسخه از آلبوم The Wall به صورت کاملاً غیر قانونی و زیر میزی به دستم رسید. کأنه مائده ای که از آسمان رسیده باشد. تلخی و تاریکی اش کاملاً با احوالات دبیرستانی ام هماهنگی داشت. تقریباً همان موقع هم صاحب ساز شدم و این گونه به راه راست هدایت شدم.

این تنها قصه من نیست. این شاید یکی از کلیشه های نسل من باشد. آدم هایی که مسیر موسیقی شنیدنشان با یک آلبوم، این آلبوم عوض شد. این را فکر می کنم از دهه چهلی ها به ارث بردیم. نسل قبل از ما، آن ها که طرفدار موسیقی سنتی نبودند، به شدت تحت تأثیر فنومنای مایکل جکسون ، مدونا و حتی جورج مایکل بودند. نسل قبل از آن ها بودند که با گروه ها و شاخه های مختلف راک بزرگ شدند و تا حدی به ما شناساندند.

در آن دوره زمانه برنامه های صبحگاهی، نماز های زوری، دعاهای فرج زوری و صورت های دخترانه و پسرانه با سبیل های زوری، هیچ کس اندازه آوازه خوان انگیسی که از احساس غریبگی اش با جمع می گفت و عدم نیاز به آموزش و پرورش، نمی توانست حرف دلمان را بزند. شاید برای این باشد که روزگاری راجر شیخ ما بود.

بعضی وقت ها فکر می کنم بالاخره در گواهی فوتم جلوی علت مرگ می نویسند سردرد یا پنج شنبه؟

Wednesday, December 15, 2010

ژانر

1. اینایی که صبح با کاپشن می رن بیرون شب با مانتو بر می گردن.

2. اینایی که سوار تاکسی می شن 500 متر بعد از مقصد یادشون می یاد پیاده نشدن.

3. اینایی که با دوستاشون قرار می ذارن و چک می کنن بعد یادشون می یاد نرفتن.



پ.ن: ژانر های نوشته شده تخیلی اند و هر گونه شباهت با نگارنده کاملاً اتفاقی است.

Monday, December 6, 2010

حکماً می دانید راننده تاکسی ها با من ارتباط ویژه ای برقرار می کنند. چه در شهر خودمان با پیشنهادات بی شرمانه، چه در شهر های دیگر با تبلیغ علیه خودشان. مثلاً راننده ماشینی که من را از ایستگاه راه آهن بم تا ارگ برد آن قدر در وصف نا امنی شهر و تاکسی ها گفت و تأکید کرد حتماً سمند های زرد را سوار شوم که فکر کردم همان لحظه اجلم در قالب اشرار از صندوق عقب ماشین می رسد. خلاصه ظاهراً من مسافر نمونه ام و کلاً دوست دارند از هر چه شده صحبت کنند. آقای آژانس امروز که علت وجودی اش فقط شیرینی های جلسه دفاع دوستم بود اظهارات جالبی در مورد آلودگی هوا داشت که با رعایت امانت نقل می شود:« قدیم اگه یادتون باشه (!!!) زن ها می شستن کنار حوض لباس می شستن. بعد مثلاً مادربزرگ ما می گفت بیا تو بچه ای پات سبکه بیا از روی اینا رد شو زود تموم شه. خلاصه به قدم و اینا اعتقاد داشتن و واقعاً هم زود تموم می شد. حالا الانم قضیه همینه خانوم. اینا از اول قدم نداشتن. با خودشون بدبختی و مریضی آوردن. این آلودگی هوا هم از سر همون پا قدم ایناست.»

پ.ن:حالا هی شما غرب زده ها بیاین از حفاظت محیط زیست بگین