Thursday, September 9, 2010

دانشگاه در نوع خود پدیده بسیار شگفت آوری است. از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان که دانشگاه ما گوی سبقت را از دیگران ربوده. نشان به آن نشان که وسطش یک چادر زده اند و بالایش نوشته اند غرفه «مهرورزی»! ( والا دروغ چرا ؟ تا قبر چهار انگشته ! این غرفه همان جایی بر پا شده که روز هفدهم آذماه سال گذشته برادران خسته از حمایت دانشجویان در روز قبل در آن اطراق کرده بودند.) اغلب شاهکارها هم نیمه اول سال صورت می گیرد. همان طور که مستحضرید، از یک دهه پیش تا کنون برای احترام به آنان که ریش تراششان ربوده شده بود دانشگاه را تا هفته ی اول اولین ماه تابستان تعطیل می کنند. یک تعطیل می گویم و یک تعطیل می شنوید !!! نیمه ی دوم سومین ماه تابستان ولی ییـــــهو همه سر و کله شان پیدا می شود و در و دیوار ها را پر از تهدید و خط و نشان می کنند. جدی ترین این تهدید ها مربوط به زمان دفاع است. هر سال در این ایام ملکوتی گروهی که سه سال پیش از این آمده اند تحصیلاتشان را تکمیل کنند، مورد ضرب و شتم روانی شدید قرار می گیرند. در جدیت تهدید ها همین بس که دوست باردار استراحت مطلقی ما را کشاندند دانشگاه و گفتند فردا دفاع می کنی که ما تاریخ امروز را بزنیم و خوب متوجهید که نمی شد هفته ی بعد دفاع کند و تاریخ آن روز را بزنند. چون قانون است خوب سؤال ندارد ! بعد برادر دیگری که دوست ما و هم کلاسی ایشان است ظاهراً چون باردار تر بودند سه ماه بعد دفاع کردند. این روزها همین الم شنگه را برای دوستان دیگر به راه انداخته اند. یکی نیست بیاید بگوید لا اقل به مناسبت عید فطر یک مهلتی به این جوان ها بدهید. یعنی دانشجو در حد صنف شریف دزدها و دیگر مجرمانی که روز عید فطر عفو می شوند و به آغوش جامعه باز می گردند هم نیست ؟!

Monday, September 6, 2010

سوتی در حد تیم ملی

در حالی که 5 دانگ حواست پیش بستنی توی دستت است و داری با خودت حساب کتاب می کنی چند روز جهنمی دیگر از ملغمه سریال های داخلی و فارسی وان که به تناوب و بدون استراحت تماشا می شوند باقی مانده، تکه ای از اخبار را می بینی که صحنه ی مدال آویزان کردن کشتی گیران را نشان می دهد و با خودت می گویی :« چه سرود زشتی ! اه اه چه قدر آقاهه خزه...» که می بینی پرچم ممالک محروسه قدش از بقیه بلند تر است !

Sunday, September 5, 2010

خدایا ! اگه این مسلمونا راست می گن و هر چی آدما می خوان بهشون می دی ، حالا که فارسی وان رو از روی زمین بر نمی داری لا اقل منو بکش !

Friday, September 3, 2010

تعارف به مدعوین

« به خدا ناراحت می شم بیاین

Thursday, September 2, 2010

روزی روزگاری در تابستان های دور کارت بانک آقای پدر را برده بودم برایشان پول بگیرم. گلاب به رویتان، چشمتان روز بد نبیند یک نفر بچه اطراف دستگاه می پلکید. آن هم دختر بچه 4، 5 ساله ! در راستای این که من کلاً پیشانی ندارم، مادر جانور مزبور توی بانک گرفتار بود و طبیعتاً بنده گرفتار مکالمه ای اجباری به شرح ذیل شدم
کودک: ببییییییییین
زیتون: بله ؟
- تو چند سالته ؟
- 22
- من 4 سالمه! ببییییییییییییییییییین ؟
- ها ؟
-تو دختری ؟
- ها ؟! یعنی چی خب مگه با این چادر چاقچور شکل پسرام ؟
- نه ! یعنی عروسی کردی ؟
- هان ؟! نه
- یعنی 22 سالته هنوز عروسی نکردی ؟
....

و قالت زیتون: اعوذ بالله من السنة النبی.

Most of the disappointments we face in life and in ourselves are because we are the Walt Disney generation in a land fit and set for Khale Sooske!!!