Saturday, August 2, 2014

خانم والده م هیچ وقت قیمه دوست نداشت. خودش می گفت یک روز از سر کار رسیده خانه و یک راست رفته  آشپزخانه پیش مادربزرگم. خوش و بش کنان در قابلمه را برداشته ببیند ناهار چه دارند و با غیظ گفته:«ا ه ه ه ه ه…قیمه!» مادر بزرگم هم که لابد دلش شکسته بوده نفرینش می کند که «ایشالا یه شوهری گیرت بیاد همه ش قیمه بخواد!»  این شد که من و آقای پدرم شدیم هلاک قیمه. من هم کشیک سیب زمینی سرخ کرده های رویش را می کشیدم که قبل از روی خورش کشیدن برویم دستبرد بزنیم. شب هم اگر مانده بود می خوردیم ولی آقای پدر خورش خالی را با ماست می خورد. به . خانم والده هم اصرار می کرد که «خودت گرم کن! این بچه آب زیاد می ریزه نسبت غذا به هم می خوره.» حالا من همین خرس گنده ای بودم که الان هم هستم. امروز اما نه از ناخنک زدن به سیب زمینی ها خبری بود نه از قیمه و ماست شب. نمی چسبد تنهایی.

Sunday, June 15, 2014

یکی دو هفته ست هر شب خواب اهل بیت را می بینم. یا یکی شان یا هر دو. دیشب خواب دیدم یک مغازه ای پیدا کرده ام که کتاب فارسی می فروشد و تند و تند بدون این که برایم مهم باشد چه کتابی را برمی دارم می قاپیدمشان. صدای داریوش را که می شنوم چهار ساله ام و دور خانه می پلکم و نوشتن آقای پدر را تماشا می کنم یا ۸ ساله ام و عقب  ماشین سرم را روی بالش خودم گذاشته ام و از پشت شیشه های نم باران خورده آسمان ابری آخر اردیبهشت تماشا می کنم که با پیچ های چالوس می چرخد و کمی از چایی که خانم والده برای آقای پدر توی لیوان ریخته می ریزد روی   پای یکیشان بالاخره… خوابم نمی برد و به نقشه ی روی دیوار نگاه می کنم. درست رو به روی تخت. فکر می کنم آدم نباید کلیشه ها را مسخره کند، که هر آدمی بالاخره یک روزی کلیشه می شود.