Wednesday, August 26, 2009

شب های آخری است که در این مدرسه شبانه روزی پسرانه که تازه بعد از یک ماه تمیز شده صبح می کنم. چند روز دیگر باید بساطمان را جمع کنیم و برگردیم شهرمان. شهر کثیفمان که اعتراف می کنم قدرش را نمی دانستم ! حالا بعد از مدتی زندگی نسبتاً راحت در شهری که به زور استان شدن منطقه اش شهر شده می توانم نگاه های پر کینه هم کلاسی های چند سال پیشم را در آن اوایل هم کلاس شدن توجیه کنم.
این مدت به این نتیجه رسیدم که روستا آن جایی نیست که در کتاب های دبستانمان برای اهالی اش «خوشا به حالت ای روستایی ...» نوشته بودند. تازه بار معنایی «خسته نباشد » را هم درک کردم. از هر گوشه و کناری که می گذری یک نفر به شدت خسته است و نه فقط به خاطر کار نصف روز، که برای زنده ماندن.

Tuesday, August 11, 2009

این دست سرنوشت هم که من عمدتاً باورش ندارم بعضی وقت ها بدجوری می خواباند زیر گوشم! شاید هم زیر گوش همه. نقل چه فکر می کردیم و چه شد است.
واقعاً چه فکر می کردیم و چه شد ! البته مراد اتفاق خاصی نیست. از آن هم بدتر است. حس است. درگیری با آدم هاست و نا آدمی هایشان. کلیشه ی رذایل نفرت انگیز. فقط این جور وقت هاست که خرده لطافتی از روحم حس می کنم و بلکه هم خودم را می بینم بعد از مدت ها... این روزها تلخ و شیرین زندگی ام بدجور توی هم کلاف شده. چرا و چگونه باز شدنش را نمی دانم و فدایش را نیز