شب های آخری است که در این مدرسه شبانه روزی پسرانه که تازه بعد از یک ماه تمیز شده صبح می کنم. چند روز دیگر باید بساطمان را جمع کنیم و برگردیم شهرمان. شهر کثیفمان که اعتراف می کنم قدرش را نمی دانستم ! حالا بعد از مدتی زندگی نسبتاً راحت در شهری که به زور استان شدن منطقه اش شهر شده می توانم نگاه های پر کینه هم کلاسی های چند سال پیشم را در آن اوایل هم کلاس شدن توجیه کنم.
این مدت به این نتیجه رسیدم که روستا آن جایی نیست که در کتاب های دبستانمان برای اهالی اش «خوشا به حالت ای روستایی ...» نوشته بودند. تازه بار معنایی «خسته نباشد » را هم درک کردم. از هر گوشه و کناری که می گذری یک نفر به شدت خسته است و نه فقط به خاطر کار نصف روز، که برای زنده ماندن.
این مدت به این نتیجه رسیدم که روستا آن جایی نیست که در کتاب های دبستانمان برای اهالی اش «خوشا به حالت ای روستایی ...» نوشته بودند. تازه بار معنایی «خسته نباشد » را هم درک کردم. از هر گوشه و کناری که می گذری یک نفر به شدت خسته است و نه فقط به خاطر کار نصف روز، که برای زنده ماندن.