Tuesday, November 30, 2010

دهه ای که ما در آن به دنیا آمدیم و بزرگ شدیم خصوصیاتی داشت که بعد ها خودمان به آن برچسب جوادی زدیم. برای دختر بچه های آن دوره زمانه زیبا ترین لباس ها، لباس عروس های تور آستین پفی بود با پاپیون توجیه ناپذیری در پشت دامن فنر دار. به روز ترین و خوش لباس ترین پسر ها با میزان بلندی پشت موهایشان مشخص می شدند. ما هم که بچه بودیم عقلمان نمی رسیدو بعداً که عقلمان رسید تا توانستیم مسخره کردیم و جواد پارتی رفتیم و گرفتیم. ماندگارترین وجه این دوره در حافظه تاریخی ما یا فرهنگ عامه اما موسیقی اش بود. موسیقی ای که بعد از آن بیش تر در جاده توی اتوبوس یا در تاکسی ها شنیدیم و هیچ به رویمان نیاوردیم ما همان بچه هایی هستیم که مدت ها انتظار ویدئو های نوروزی را می کشیدیم برای دیدن آن چه قبلاً از نوار های یواشکی خیابان ولی عصر شنیده بودیم.

یکی از موفق ترین خوانندگان آن دوره دو آقای ارمنی(؟) بودند.( اسم نمی برم که خدای نکرده کسی با سرچ اسمشان به این وبلاگ نرسد و خز نشویم برویم پی کارمان !) یکی از مشهورترین آهنگ های آن ها اسمش نیلوفر بود اگر یادتان باشد. اخیراً فهمیده ام این آهنگ را سال ها پیش از این دو نفر خانمی خوانده بوده است. (اعتراف می کنم توی رایانه خودمان از آرشیو موسیقی آقای پدر پیدا کردم بین آهنگ های رادیویی سال وبایی.) از فهمیدن این که اصلش متعلق به خانم پوران بوده خیلی تعجب کردم. فکر کردم چه طور ممکن است کاور یک آهنگ از اصلش معروف تر باشد ؟ آن هم در مملکتی که اصولاً همه به تخریب شخصیتی هم اشتغال دارند و هیچ وقت حتی اگر خواننده های جدید تر، خوش صدا تر هم باشند- که در این مورد البته نبودند و نیستند- کسی حاضر نیست به جای اولی قبولش کند. از آن جایی که من در زندگی این روزهایم بسیار بی مشغله و بی انگیزه ام و قرار نیست دو ماه دیگر دفاع کنم و دو هفته دیگر پروپوزال هایم را برای کفار بفرستم، مشغول پرس و جو شدم. ظاهراً آدم های زیادی اطلاع نداشتند این آهنگ از کجا آمده - البته به غیر از طرفداران خواننده اصلی -و گویا خیلی هم در رادیو پخش نمی شده. به نظرم شاید چون آحاد ملت خیلی خوش نداشتند و ندارند یک خانمی برای نیلوفر ترانه عاشقانه بخواند و از تنها خفتنش در بستر بگوید.(بعد ها هم ظاهراً شاعر شوخی با خانم سیما بینا مزاح کرده و با همین ملودی شعری در فواید بزغاله برایشان سروده و اجرا شده که در جای خود بسیار مفرح است.) *در مملکتی که روابط خصوصی مردم روی پیشانی شان نوشته شده و فرهنگش بر لکه دامن استوار است، برای آدم ها که هیچ، برای آهنگ ها هم این اتفاق می افتد. باشد که خصوصی سازی شامل زندگی خصوصی سرنشین های اتوبوس ها هم بشود.

* انگار قضیه جدی بوده ولی از جنبه تفریحی اش کم نمی کند !

Sunday, November 28, 2010

نشان افتخار حفظ ارزش ها به بانک تجارت به دلیل کوبیدن مشت محکم بر دهان استکبار و جلوگیری از تشویش اذهان عمومی با ارائه طرح های ایران دخت و ایران بانو به منظور بانک پذیر کردن زنان اهدا می شود

Saturday, November 27, 2010

باشد که ملغمه نامطبوع قارچ، فلفل دلمه و پنیر پیتزا از حافظه آش پزی ایرانیان پاک شود و خدایان زیتون را از آدمی نگیرند که فرو دادن این اطعمه ناگوار را آسان می کند.

Tuesday, November 2, 2010

شما که غریبه نیستید.محض تفریح و از فرط ملال شبکه جهانی را پی استخدام باستان شناس می گشتم. برخلاف انتظار به نتیجه ای رسیدم که متنش این بود: اجازه استخدام دو نفر باستان‌شناس جهت موزه ايران باستان و چهار نفر كارشناس جهت اداره كل هنرهاي سنتي به وزارت‌فرهنگ و آموزش عالي

هيأت وزيران در جلسه مورخ 1362.12.24 بنا به پيشنهاد شماره 26910 و72.6275. مورخ 62.9.10 وزارت فرهنگ و آموزش عالي به استناد تبصره 31‌قانون بودجه سال 62 كل كشور تصويب نمودند كه وزارت مذكور مجاز است در صورت وجود اعتبار لازم و پست‌هاي سازماني بلامتصدي نسبت به استخدام‌رسمي دو (2) نفر باستان‌شناس جهت موزه ايران باستان و چهار (4) نفر كارشناس جهت اداره كل هنرهاي سنتي با رعايت ساير مقررات اقدام نمايد.
‌م** ح**** م**** - نخست‌وزير

ظاهراً استخدام باستان شناس ها هم مثل کارشان در کانتکست مرده انجام می شود

Monday, November 1, 2010

نمی دانم حدیث نبوی است یا نقل قول تخیلی از کورش کبیر یا هر کس دیگر که در این مملکت برای به کرسی نشاندن حرفشان به او حواله می کنند. می فرماید برای فرزندانتان نام نیک انتخاب کنید. (نقل به مضمون) اما ظاهراً موفقیت چندانی نصیب نام گذاران و نام گرفتگان نشده است.++

من هم از جمله نام گرفتگان نگون بختم، هر چند ایرادی به والدین وارد نیست. نسلی که ابوی ما هم در بین آن هاست با نام هایشان مشکلات جدیدی به اقتضای زمانه داشته اند. اقتضای زمانه هم لابد می دانید تحصیلات عالیه در ینگه دنیا بود. این کفار زبان بسته هم که اصلاً دل و روده تلفظ نام های ایرانی مثل غلام حسین و فخرالسادات را نداشتند طفلک ها. این شد که برای رفاه حال شهروندان مثلاً فیض الله شد پاشا و فتحیه شد نیکی. ابوی هم کلاً چون ما را بیگانه پروری کردند، بعد ها با خانم والده تصمیم گرفتند نامی بر این کمینه بگذارند که در صورت اختیار منزلی دیگر ناچار به تغییر نام نشود. در همین راستا در کنار علاقه خانم والده به آرتیسته سینما ناتالی وود، یکی از اسامی عبری رایج در ممالک محروسه را بر من نهادند که سعادت دو دنیا نصیبم شود. لازم به ذکر است از آن جایی که بنده با توجه به فراست و کیاست ذاتی ام عجله ای برای به دنیا آمدن نداشتم، این تصمیمات مدت ها پیش از تولد بنده اتخاذ شده و در این اثنا دوره زمانه عوض شده بود. دردسرتان ندهم که همه چیز خوب پیش می رفت تا جایی که آقای ثبت احوال ابوی را با این سؤال غافلگیر کرد که سیده را قبل از اسمم بگذارد یا سادات را بعدش ؟ خب دوره و زمانه کوتاه آمدن هم نبود و با اولاد پیغمبر (؟) شوخی هم نداشت و خلاصه صفحه اول شناسنامه بنده شد نماد غلبه اکثریت مسلمان بر اقلیت یهود.

عنوان زورچپانده شیعه را همیشه با خودم کشیدم تا باز هم دوره زمانه عوض شد. این روزها باز هم اوضاع به نفع آن هایی است که اسم هایشان تغییر و تعدیل نمی خواهد. ضمن تلاش پیاپی برای فرار مغزها فهمیدم که نام درخواست کننده نباید با نام نوشته شده در گذرنامه توفیر کند. از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان ما که گذرنامه نداشتیم عنوان شیعی چون خاری به چشممان رفت و غم عالم ریخت به دلمان. نه این که این کافر ها زبان نفهمند، حالا چه طور باید حالیشان کرد که این کأنه لرد و بارون شماست و کلی مردم دختر برایش نذر می کنند و اسم اول حساب نمی شود هیچ جوری. غافل از این که آقای افسر گذرنامه از کفار هم زبان نفهم تر است و در جواب این که آیا می شود این سیده را جان مادرش فاکتور بگیرد دهان نگارنده را با این جمله درخشان دوخت که«برو خدا رو شکر کن اولاد فاطمه زهرایی...»