Sunday, June 9, 2013

خودآزادی که حد و مرز ندارد. چند وقتی ست (با این حالم) هر چه از خاطرات زندانیان سیاسی دهه ۶۰ و گزارش اوضاع زندان و این ها دستم می رسد می خوانم. لفظ جنایت هم حتی گویا نیست. بگذریم که با هیچ یک از چیزهایی که بر سر این آدم ها رفته نمی توان کنار آمد، کودکان اما قصه شان جداست.  بچه هایی که زمان حبس والدینشان به زندانیان یا زندان بانان سپرده شدند و یا در زندان از مادرشان جدا شدند و یا تنها زندانی به گروگان گرفته شده ی خانواده ی تحت تعقیب شان بودند.  این بچه ها در خاطرات زندانیان می آیند و می روند. کودک نیستند. بلد نیستند بازی کنند. بازی شان اگر باشد، بازی شکنجه و بازجویی است. کسی نمی داند هیچ وقت به خانواده هایشان برگشتند یا نه، یا اصلا از کجا سردر آوردند. 

کودکی که سال ها از جریان معمولی زندگی محروم بوده و شاهد این همه جنایت، ممکن است جان سالم به در برده باشد   از جنبه ی روانی؟ زندگی معمولی دارد؟ می تواند داشته باشد؟ بهترین گزینه نیست برای تربیت جلاد و شکنجه گر؟

خیلی وقت ها فکر می کنم این بازجو ها از کجا می آیند، این همه تنفر و خشونت نمی تواند صرفا حاصل تربیت مذهبی باشد و وعده ی بهشت. یکی از نویسندگان در مورد خشونت های اعمال شده به زندانیان زن بحث سنت و مردسالاری را مطرح کرده بود. شاید. حتما تأثیر دارد. ولی یک جای دیگر کار باید بلنگد که جامعه مان چنین موجودات خشنی تحویل  می دهد.   

آیا آقای بازجو شب می رود خانه و بچه اش را می نشاند رو پایش و برایش پرتقال پوست می کند؟

Saturday, May 11, 2013

مسخ

آدمی که از کانتکستش جدا می شود یحتمل یک روزی هم دچار بحران هویت می شود. جدایی از کانتکست با عوارض شناسنامه هم که همراه شود از خود بیگانگی حاد می آورد.

یک سال و نیمی از آن روز که بغض قورت دادم و پشت به اهل بیت رفتم سوار طیاره شوم می گذرد. از دست کم دو سال و نیم پیش از آن سعی کرده بودم به جمع مغزهای فرار کرده ملحق شوم. شدم. اولش قرار بود دکتر بشوم در امور امراض و آسیب بقایای انسانی کهن. نشد. نمی شوم.

در سه روز اول بعد از این که طیاره به زمین نشست فهمیدم که اولا مغزهای فراری جماعتی مهندس خوشحالند (با معدود استثنائاتی) و  رفقای علوم انسانی که امیدمان بودند اندر مفاخر و کمالات خود غرق. من هم که از بیخ و بن انتلکتوئل نبودم و هر چه بود اکتسابی بود و از صدقه سر رفقای گرمابه و گلستان.

حالا که اسمشان آمد این را هم بگویم که دوست زیاد پیدا کردم و دوستان خوب هم جستم و دور هم زندگی می کنیم، اما خب این کجا و آن کجا؟ خلاصه که یکی از جنبه های بحران هویتم همین دوری از رفقای گرمابه و گلستان است . در جریان زندگی شان نبودن درد دارد. دوری شان درد دارد. 

هنوز یک هفته از رسیدنم نگذشته بود که دانشگاه شروع شد و درس و مشق. نمی فهمیدم کلا. نمی دانستم چطور باید دانشجو بود. انگار از مدرسه پرت شده بودم آن جا. پروژه تحویل دادن به دپارتمانی که ۷ سال دست کم ۳ بار با هر استادش کلاس داشته ای با دپارتمان غریبه فرق می کند.من هم که از اولش باورم نمی شد قبول شده ام. شکم بیش تر 
.می شد و پیله ام ضخیم تر. ظاهرا افسردگی فجیع داشتم و خودم  فکر می کردم تنبلم. استادها هم.

یک روزی بلند شدم رفتم دکتر و کمک خواستم. چند روز بعدش دوستانم جمیعا دوستی را به دلایل مشابه از دست دادند. هنوز هم جای زخمشان خوب نشده. هیچ وقت نمی شود.

کلا مرا به سخت جانی خود این گمان نبود.آدم بزرگ شدن سخت است. روزها و هفته ها سریع تر می گذرند. به رفیق گرمابه و گلستان نداشتن عادت کرده ام. اگر - به قول پدر- مستر بی در همین شهر باشد که هستیم و خوبیم و خوشیم. نباشد هم می روم برای خودم قدم می زنم و سرم را در بازار کشاورزها و کتاب فروشی ها گرم می کنم روزهایی که سر کار نیستم.این هم از دغدغه های تجملاتی.


من نه منم، نه من منم

خیلی روزها آمدم یک چیزی بگویم و همین طور خیره شدم به اینجا و صفحه رابستم.  اصلا از همان روز که بلاگ اسپات بی خودی فیلتر شد قهر کرده بودم با اینجا. در گودر را هم که تخته کردند با وبلاگ خواندن هم قهر کردم حتی. چرا؟ نمی دانم.

دیروز اتفاقی دیدم یکی از آشنایان لینک گذاشته که نوشته ی تازه ای در وبلاگش دارد. رفتم ببینم چه نوشته و چطور نوشته که اسم های آشنا در پیوند هایش دیدم. رفتم ببینم آدم هایی که آن روز ها در گودر هر روز می خواندمشان چه  
می کنند. می نویسند، نمی نویسند. عوض شده اند، نشده اند. انگار همه عوض شده اند

راستش خیلی وقت ها خود سانسوری می کردم. نمی خواستم من هم از آن هایی باشم که دور از وطن بوی کباب می خواهند. همیشه این مدل پست ها را که می خواندم  خونم تا حدی به جوش می آمد و جنس دلتنگی شان را نمی فهمیدم. آن قدر هر روز زیر فشار های روزمره بودم که این جور دلتنگی ها برایم تجملاتی به حساب می آمد. 

   نمی دانم چرا دلم برای اتاق مجازی ام تنگ شد. اما شد و برگشتم ولی من دیگر‌ آن آدم قبلی نیستم. دانشجوی 
خارجی بودن آدم را عوض می کند. دوری آدم را عوض می کند. زندگی خانوادگی آدم را عوض می کند.