Wednesday, August 26, 2009

شب های آخری است که در این مدرسه شبانه روزی پسرانه که تازه بعد از یک ماه تمیز شده صبح می کنم. چند روز دیگر باید بساطمان را جمع کنیم و برگردیم شهرمان. شهر کثیفمان که اعتراف می کنم قدرش را نمی دانستم ! حالا بعد از مدتی زندگی نسبتاً راحت در شهری که به زور استان شدن منطقه اش شهر شده می توانم نگاه های پر کینه هم کلاسی های چند سال پیشم را در آن اوایل هم کلاس شدن توجیه کنم.
این مدت به این نتیجه رسیدم که روستا آن جایی نیست که در کتاب های دبستانمان برای اهالی اش «خوشا به حالت ای روستایی ...» نوشته بودند. تازه بار معنایی «خسته نباشد » را هم درک کردم. از هر گوشه و کناری که می گذری یک نفر به شدت خسته است و نه فقط به خاطر کار نصف روز، که برای زنده ماندن.

No comments: