Saturday, August 2, 2014

خانم والده م هیچ وقت قیمه دوست نداشت. خودش می گفت یک روز از سر کار رسیده خانه و یک راست رفته  آشپزخانه پیش مادربزرگم. خوش و بش کنان در قابلمه را برداشته ببیند ناهار چه دارند و با غیظ گفته:«ا ه ه ه ه ه…قیمه!» مادر بزرگم هم که لابد دلش شکسته بوده نفرینش می کند که «ایشالا یه شوهری گیرت بیاد همه ش قیمه بخواد!»  این شد که من و آقای پدرم شدیم هلاک قیمه. من هم کشیک سیب زمینی سرخ کرده های رویش را می کشیدم که قبل از روی خورش کشیدن برویم دستبرد بزنیم. شب هم اگر مانده بود می خوردیم ولی آقای پدر خورش خالی را با ماست می خورد. به . خانم والده هم اصرار می کرد که «خودت گرم کن! این بچه آب زیاد می ریزه نسبت غذا به هم می خوره.» حالا من همین خرس گنده ای بودم که الان هم هستم. امروز اما نه از ناخنک زدن به سیب زمینی ها خبری بود نه از قیمه و ماست شب. نمی چسبد تنهایی.

No comments: