Sunday, June 15, 2014

یکی دو هفته ست هر شب خواب اهل بیت را می بینم. یا یکی شان یا هر دو. دیشب خواب دیدم یک مغازه ای پیدا کرده ام که کتاب فارسی می فروشد و تند و تند بدون این که برایم مهم باشد چه کتابی را برمی دارم می قاپیدمشان. صدای داریوش را که می شنوم چهار ساله ام و دور خانه می پلکم و نوشتن آقای پدر را تماشا می کنم یا ۸ ساله ام و عقب  ماشین سرم را روی بالش خودم گذاشته ام و از پشت شیشه های نم باران خورده آسمان ابری آخر اردیبهشت تماشا می کنم که با پیچ های چالوس می چرخد و کمی از چایی که خانم والده برای آقای پدر توی لیوان ریخته می ریزد روی   پای یکیشان بالاخره… خوابم نمی برد و به نقشه ی روی دیوار نگاه می کنم. درست رو به روی تخت. فکر می کنم آدم نباید کلیشه ها را مسخره کند، که هر آدمی بالاخره یک روزی کلیشه می شود.

No comments: