Thursday, November 5, 2009

Dedicated to Saint Dedalus :D

کنار تخت کودکش نشست و کتاب قصه را باز کرد: یکی بود، یکی نبود. اون قدیما که پشه ها زمستونا سر و کله شون پیدا نبود و روزا

می خوابیدن ...

1 comment:

Anonymous said...

زیتون مهربان فراوان سپاسگزار قصه های شیرینت ام. مرسی