Tuesday, January 18, 2011

آشفته بازار درون

یک اجنبی درون من زندگی می کند. یک ایرلندی مو قرمز سبز پوش. اسم شریفشان را متأسفانه نمی دانم. همان آقایی که نماد روز سنت پاتریک است و یک بار هم در سیمپسونز خرخره هومر را می جود. سردردهای سر خوردگی اجتماعی ام کار اوست. با آن کفش های سیاه سگک دار چنان پا می کوبد و می رقصد و له می کند که...

اجنبی دیگر بیمار روانی درونم است. اجنبی است چون در حال فعالیت کأنه سیبی است که با تابلوی جیغ آقامون ادوارد از وسط نصف کرده باشند. خسته هم که می شود، برای خودش توی یکی از این آسایشگاه های خوشگلی که ون گوگ کشیده می چرخد. می گویند برای خودش و بقیه آزاری ندارد. جیغ هایش را هم که روی پل می کشد.

و اما نسوان درون...

یکی مادربزرگ است. همان است که موقع سفر می گوید:« ژاکت یادت نره! چند تا نبات هم ببر شاید یکی دل درد شد وسط بیابون. یخده به دونه هم ببر واسه سرفه خوبه.» لحظه آخر هم مجبورم می کند دو تا بسته آجیل شیرین مانی بخرم که یک وقت از گرسنگی تلف نشوم.

یک مادر هم هست که بیش تر وقت ها دلش برای جانورهای زخمی و بچه هایی که باید مدرسه باشند و بچه باشند و نیستند می شکند. خیلی کار خاصی ندارد. آهی می کشد و اشکی پاک می کند و می رود پی کارش.

کودک درون هم کلاً وسط دست و پای همه ست. همان است که وقتی می رود قنادی انگار خانه شکلاتی قصه هانسل و گرتل را دیده باشد، با دمش گردومی شکند و هی شیرینی های گنده و خامه ای و شکلاتی می خواهد. بعد که دارد می آید بیرون یادش می افتد از آن توت فرنگی دار ها نگرفته و به زور می کشانمش بیرون که حالا بعداً برایت می گیرم. بعد خب بچه است دیگر، هی می رود هر چه لباس رنگ و وارنگ پرچم آفریقایی و نقش چغندری است بر می دارد و من می مانم با یک کمد لباس که با هم جز پوشیدنی بودن قرابتی ندارند. همه اش به کنار، سیر هم نمی شود هیچ وقت. یعنی هیچ وقت.

از همین گوشه کنار ها، سر و کلۀ نوجوانی پیدا می شود که هر چند زیر شاخه نسوان است، مایه های فراجنسیتی دارد. نوجوان است دیگر، عارض است. حوصله ندارد. هی چشمش به آسمان است که برف بیاید و برود بخزد زیر پتو کتاب بخواند. سلیقه اش لطیف تر از هارد راک بر نمی دارد و آی دلش می خواهد لگد بزند به همه جای این رسانه ملی.

انگار که یک خانواده برای آدم دست تنها کافی نباشد، یک هیپی شلخته هم همین دور و برها می پلکد. یادم می دهد توی خانه موهایم را باز بگذارم و شانه را بی خیال شوم. عارش می آید لباس اتو کنم. فوری چشم غره می رود که یعنی:«اهمیت به نظر مردم؟ هان؟ هان؟ »اگر چشمش را دور ببینم و از کفش پاشنه داری خوشم بیاید، چنان نگاه تحقیر آمیزی بهم می اندازد که می گویم:«هه ! شوخی کردم خب ! مگه غیر از تمام ستاره هم کفش هست؟» بعد خیالش راحت می شود و با دم پایی های انگشتی اش لخ لخ کنان می رود توی تراس خانۀ پدربزرگم توی ساحل قو لم می دهد که همیشه تابستان است و یاس های بنفش آویزان از آلاچیق را نگاه می کند.

یک دختر دبیرستانی هم چای به دست پشت پنجره ایستاده و سردش است. پنجره اش بارانی و بخار کرده است. چیزی یا جایی را نمی بیند. برای خودش خیال می بافد طفلکی. منتظر است یکی عاشقش شود یک روزی. می گوید می خواهم در خانه مان همیشه روی میز آشپزخانه یک سبد سیب سبز ترش باشد با یکی از این صندلی های چوبی که تاب می خورد، که بنشینم رویش برای بچۀ قد طالبی ام با هدفون یوهان سباستین پخش کنم...

پ.ن: مخاطب ها دوستانی اند که بیش تر این آدم ها را می شناسند. این ها را گفتم که بگویم اگر تابلوی «گاز می گیرد» به پشتم می زنم برای چیست. صدای خودم را هم از بین این همه آدم نمی شنوم.

1 comment:

mina said...

خیلی خوب بود :D