Thursday, September 2, 2010

روزی روزگاری در تابستان های دور کارت بانک آقای پدر را برده بودم برایشان پول بگیرم. گلاب به رویتان، چشمتان روز بد نبیند یک نفر بچه اطراف دستگاه می پلکید. آن هم دختر بچه 4، 5 ساله ! در راستای این که من کلاً پیشانی ندارم، مادر جانور مزبور توی بانک گرفتار بود و طبیعتاً بنده گرفتار مکالمه ای اجباری به شرح ذیل شدم
کودک: ببییییییییین
زیتون: بله ؟
- تو چند سالته ؟
- 22
- من 4 سالمه! ببییییییییییییییییییین ؟
- ها ؟
-تو دختری ؟
- ها ؟! یعنی چی خب مگه با این چادر چاقچور شکل پسرام ؟
- نه ! یعنی عروسی کردی ؟
- هان ؟! نه
- یعنی 22 سالته هنوز عروسی نکردی ؟
....

و قالت زیتون: اعوذ بالله من السنة النبی.

No comments: