Monday, May 31, 2010

نوزده سالم بود.
از تمام آن روزها همین یک جمله باقی مانده.تا چند شب پیش آن زمان جعبه ای بود پر از خاطرات ریز درشت. کارت عید و تولد، فیش کافه، کاغذ شکلات ... هر چه به یک دختر نیمه دبیرستانی احساس دوست داشته شدن می داده ، با ایمان به جاودانی خاطره ها، که با وسواس گنج های کودکانه حفاظت می شد.
این روزها اما من دیگر نوزده ساله نیستم و آن جعبه خانه ی جدیدی برای کفش هایم شده و من کرخ اما راضی ام. حتی قدری هم مشمئز از این که زندگی این جوری لحظه های خوش را روزی بی معنی می کند و بی شرمانه به کارش ادامه می دهد

پ.ن: جای ویرگول هایم درست است؟

No comments: